طوفانی که ستاره را ربود
حسیب شریفی حسیب شریفی

تو نمی توانی

 

داستان کوتاه : حسیب شریفی

وقتی برای نخستین بار دست به کار زد پایش را زخمی کرد. می خواست هیزم بشکند که تیشه به پایش خورد. اعضای خانواده ملامتش کرده گفتند : « کار کده نمیتانی، زور بی جا می زنی »

هر روز در دنیای خود غرق بود. می رفت لب دریا می نشست و به آب خیره می شد؛ تا این که کسی او را صدا می زد که شام شده و باید برود خانه.

پدرش برایش گفت به بیخ گل آب بریزد. او این کار را کرد؛ اما پس از لحظاتی صدای شکستن گلدان بلند شد و او را بر جایش میخکوب کرد. پدرش هر چه زود تر خودش  را رساند. دید که گلدان شکسته و شاخه های تازه ی گل نیز از ساقه جدا شده اند. چیز دیگر نگفت و سیلی محکمی به رویش نواخت که چاپ پنجه های پدرش به رویش گل انداخت : « مه به چقه زحمت ای گُله نگاه کردم و ... یک کاره کده نمیتانی نکو.»

باز تصمیم گرفت دیگر هیچ کار نکند. هر روز یا در گوشه یی غصه ی دلش را خالی می ساخت؛ یا می رفت لب دریا و با دریا گفت و گو می کرد. گریه می کرد و بغض گلویش را می ترکاند. با خود فکر می کرد چرا برادران دیگرش می توانند و او نمی تواند.

نزدیکی های شام وقتی به خانه بر گشت، مادرش گفت آب بیاورد. دو سطل را گرفت و رفت نزدیک چاه. آن روز ها آب اکثر چاه ها خشکیده بودند. و تراکم مردم در سر چاه جهت به دست آوردن آب بیش از حد بود. در خانه همه منتظر او بودند و او منتظر رسیدن نوبت. بلآخره وقتی به خانه آمد که بسیار دیر شده بود و هرکس در هرگوشه یی خوابیده بود، جز پدرش که باز با دعوا و جنجال به خاطر دیر آمدنش از او پذیرایی کرد : « پدر نالد نمیتانی چرا میری»

او آن شب تا صبح خواب دید که نمی تواند، هر لحظه این صدا در گوشش طنین می انداخت : « نمی توانی... نمی توانی... نمی توانی...»

دیگر هیچ کاری به او سپرده نمی شد. او خودش هم باور کرده بود که نمی تواند. از بسکه حوصله اش سر رفت و دلش تنگ شد رفت به سراغ قفسچه ی کتاب هایش. به عنوانی بر خورد که نوشته بود : « اگر بخواهی می توانی »

این جمله او را بار دیگر در خود غرق ساخت. پرده ی پنجره را کنار کشید و لحظه یی چند به پرنده ها خیره شد. آرزو کرد کاش می توانست مثل آن ها آزاد بپرد و دیگر کسی برایش نگوید که نمی تواند. فکر می کرد به هر طرف که برود همه با یک صدا برایش می گویند « تو نمی توانی »

کتاب دیگری را برداشت، دید نوشته است : « چه گونه راه سعادت را یافتم » . آغاز کرد به خواندن کتاب که مادرش صدا زد :

-        او ناکاره ، دیگه کارا خلاص شد که باز کتاباره تا و بالا می کنی، تو خو از همو کتاب هم نمی فامی.

 در جواب پدرش چیزی نگفت، خواست امروز برود به شهر و ببیند حال و هوای دیگران چه گونه است؟

از بسکه از اطرافیانش خسته شده بود با ر ها این بیت مولانا را تکرار می خواند : « از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست »

وقتی دیگران را می دید که همه مشغول کاری هستند باز صدای « نمی توانی... نمی توانی... نمی توانی...» در ذهنش تکرار می شد. غرق همین افکار بود که ناگهان موتری با سرعت با او تصادم کرد. به هوا پرید و نقش زمین شد.

در بیمارستان وضعیت خوبی نداشت. کسی خانواده اش را هم از این حادثه  آگاه نکرد. فقط از جیبش شماره تلفنی را یافتند و با او تماس گرفتند که چنین یک حادثه یی اتفاق افتاده است. با شنیدن این خبر ضربان قلب انوش زیاد شده رفت و به سرعت خودش را به بیمارستان رساند.

پس از این که دقایقی در دهلیز بیمارستان منتظر ماند، دکتوری آمد و برایش گفت دوست شما از نا حیه ی مغز سخت صدمه دیده و امکان زنده ماندنش کم است.

انوش دوست روز های تنهایی او بود؛ اما چند مدتی می شد که به سراغ امین نیامده بود. چشمان انوش از اشک پر شد و از دوکتر اجازه خواست تا یک بار او را ببیند. وقتی انوش دقایقی بالای سر امین ایستاد، او اندکی به هوش آمد و خواست حرف بزند.

انوش همین قدر فهمید که امین گفت : « انوش جان به خانواده ام بگو او حالا نمی تواند زندگی کند چون همیشه مرا ناتوان می گفتند و از زبان شان ناسزا می شنیدم. و بر سنگ مزارم بنویس : « از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست».

دستش را در دست انوش گذاشت و با حیات پدرود گفت.

 

طوفانی که ستاره را ربود

داستان کوتاه : حسیب شریفی

 

هرشب لب بام می برآمد و به تماشای ستاره ها می نشست. از دیدن ستاره به وجد می آمد و خوشحالی می کرد. او در جستجوی همان ستاره ی دلخواهش بود. تا نیمه های شب انتظار می کشید تا ستاره بیاید. به او نگاه کند، به او بخندد و تا سپیدی صبح همراهش باشد.

وقتی هوا ابری می شد ستاره ی او هم پنهان می شد و او را اندوهگین می کرد. به ابرها ناسزا می گفت که چرا نمی گذارند او به ستاره ها ببیند. در نیمه های شب آن ستاره یی که در میان همه روشن تر از دیگران جلوه می کرد ظاهر می شد. و او را ساعت ها با خود مشغول می ساخت. گاهی آن ستاره در پهلوی مهتاب قرار می گرفت و برجسته تر از دیگر ستاره ها خود را به او نمایان می ساخت. گاهی اوقات که او دیرتر پیدا می شد و انتظار او را بیشتر می ساخت بر بی قراری اش می افزود؛ تا این که باز او را پیدا می کرد. این گفت و گو پایانی نداشت. هر شب او بود و ستاره های خورد و بزرگ.

در یکی از شب های که مهتاب نسبت به هر وقت دیگر روشن تر جلوه می کرد او پتویش را روی تخت بام پهن کرد و ستاره ها را به مهمانی فرا خواند تا این که دلش کمی آرام گیرد.

جعبه ی وسایل نقاشی اش را کشید و مداد و قلم را در کنارخود قرار داد. و آهسته آهسته به کارش شروع کرد. او امشب می خواست صورت ستاره را نقاشی کند. آن را در جایی بگذارد که دست هیچ کس بدان نرسد. تازه شروع کرد که آن زلفان دراز را با نوک قلم اش به بازی بگیرد؛ اما سپیدی صبح باز کار او را نا تمام گذاشت.

 شب دیگر هوا ابری شد و باز بر ماتمش نشاند. او در روز نمی توانست صورت ستاره را ببیند. ستاره در روز از او پنهان می شد و فقط شب هایی که دل آسمان صاف و خالی از سیاهی ابر ها بود خودش را نمایان می کرد و با لبخندی به او یک دنیا خوشی می بخشید.

هوای ابری چندین روز دوام کرد و او هم ماتم زده به گوشه ی خلوت پناه می برد. و نامه های سال ها پیش او را یک به یک مرور می کرد و سیل اشک را از چشمانش جاری می ساخت؛ هنگامی که دلش را خالی می کرد به سوی آسمان نگاه می کرد که آیا امشب  هم بر او ظلم می کند؛ یا راهش را باز می کند که به چشمان ستاره نگاه کند و زیبایی هایش را به تصویر بکشد.  این بار دل آسمان به حالش سوخت و ابر های تیره را از پیش چشمانش پراگنده کرد؛ تا او امشب بتواند بار دیگر با زلفان ستاره بازی کند. چیزی را که او در ستاره دیده بود کسی دیگر نمی توانست ببیند.

مهتاب هم به روی او لبخند زد و به کناری رفت تا او ستاره را بهتر ببیند. قطره های اشک را از رخسارش پاک کرد و باز وسایلش را آماده کرد تا به کارش ادامه دهد. با دل آکنده از شوق آن شب با زحمت زیاد ستاره را به تصویر کشید تا دیگر کُنج اتاقش خالی نباشد. و هر کس ببیند دهانش از تعجب باز بماند.

وقتی کارش تمام شد، خواست وسایلش را جمع کند که ناگهان توفان سختی بر پا شد. نزدیک درختان از بیخ و بن کشیده شود. لحظاتی نگذشته بود که تصویر ستاره هم رقصان رقصان در میان هوای پر گرد و غبار توفانی پرواز کرد.

بار دیگر اشک هایش جاری شد و ناچار و حزین به خانه رفت. سیگاری روشن کرد و دستمال خامک دوزی ستاره را بر روی دلش پهن کرد. آهی از سینه برکشید و به هر چیز و هرکس نفرین فرستاد : « سال ها قبل خود ستاره را از من ربودید و حال بار دیگر تصویر او را نیز از پیش چشمانم نابود کردید. آخر چرا این گونه می شود ... آخر چرا ...»


April 18th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان